به گزارش ایکنا، ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی، در بیست و چهارمین قسمت «ملکوت آرامش» درباره آیه «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً» میگوید:
در متون منظوم و منثور کهن حکایتهای فراوانی نقل شده که متضمن همین معناست و حتی یک کتاب با عنوان «الفرج بعد الشدة» وجود دارد که از متنهای مهم فارسی است و در همان قرون اولیه و با فاصله اندکی از متن عربی به فارسی ترجمه شده است. بعضی متون در فارسی و عربی هستند که در شمار متون مهم بوده و به لحاظ جایگاه نثرشان نیز مهماند و نمیتوان سیر تحول و تطور نثر را پیگیری کرد و به آن کتابها بیتوجه بود. مثلاً رساله قشیریه در واقع ترجمه رساله قشیریه است، اما همزمان و بسا که زیر نظر مؤلف انجام شده است.
یک حکایت متضمن همین معنای قرار گرفتن در تنگناها و مضیقههاست و اینکه روزگار گذران است، از جوامع الحکایات، سدیدالدین محمد عوفی، بیان میکنم. وی نقل میکند که یکی از معاریف تجار قصد زیارت کعبه معظم کرد و به جهت مخارج راه، قدری زر مهیا گردانید و گوهری که قیمت آن سه هزار دینار بود، با آن زر در همیان(کیسه) کرد و در مرحلهای(منازل سفر) آن همیان را در جایی نهاد و به کاری پرداخت و چون از آن کار فارغ شد، همیان فراموش کرد و برفت. چون قدری راه طی کرد، آن همیان را به یاد آورد، بیامد، نیافت. اما چون صنوف اموال دیگر را مالک بود، از این ماجرا چندان بار بر خاطر نبود، چون حج بگذارد و به وطن اصلی مراجعت کرد، پس از مدتی انواع محنت روی به او نهاد و هر تیر تدبیر که میانداخت خطا میشد. در مدت اندک تمامت اموال او برفت و احتیاج به قرض افتاد و از شرمساری دوستان وطن اصلی را وداع کرد و همسر را با خود همراه ساخت، نه مقصدی معین و نه منزلی پدید. منازل میرفت و در بعضی دهها نزول میکرد. فصل زمستان بود، در آن هنگام همسر او را نیز وقت وضع حمل رسید، نه از زنان قابله جمعی و نه چراغی. آن مرد گوید: در آن حال همسرم مرا گفت: آخر چراغی برافروز و جهت من حریرهای ترتیب ده، من در آن حال دانگی و نیم نفقه داشتم، برخاستم تا در آن نیمه شب تاریک به بقالی شوم. بسیار ناله و زاری کردم تا بقال در دکان در آن نیم شب بگشاد و قدری روغن و شکر به من داد.
آن را در کاسه کرده بودم، در راه ناگهان پایم به سنگی برآمد و بیفتادم و کاسه بشکست و روغن بریخت، فریاد از نهاد من برآمد. به زاری بگریستم. پس مردی از منظری آواز داد که تو را چه رسید که در نیم شب فریاد میکنی؟ من حال گفتم که دانگی و نیم داشتم به روغن دادم و حال چنین شد. آن مرد گفت: این همه اضطراب برای دانگی و نیم میکنی؟ گفتم: ای خواجه طعنه مزن که آفریدگار تعالی مدبر امور بندگان است و مرا وقتی ثروتی و نعمتی معین بود، همیانی از من گم شد که در وی مالی خطیر بود و گوهری در آن. من از گم شدن آن تأسف نخوردم، اما چون این ساعت آن همه مال تلف شده است به از دست دادن ربع دیناری چندین اضطراب کنم. آن مرد گفت: بیا و صفت آن همیان خود بگوی. گفتم: خواجه از سر تمسخر درگذر و مرا مرنجان.
آن خواجه گفت: سخن به طنز نمیگویم، تقریر کن که در کدام موضع این اتفاق افتاده است. من قصه خود با وی گفتم. آن خواجه گفت: مرا معلوم شد که تو به ضرورت در این محنت افتادهای. همسرت کجاست؟ نشانی دادم. جماعتی را بفرستاد و همسر مرا به خانه او منتقل کردند و جماعتی را برگماشت تا او را پرستاری میکردند.
روز دیگر، مرد مرا گفت: تو مقصدی معین نداری. من تو را مالی دهم که بدان تجارت کنی و کفافی از آن به دست آید. من رضا دادم و او مرا سیصد دینار مایه داد و پس از مدتی به پانصد دینار رسید. تمامت آن را پیش او نهادم. مرا گفت: اکنون از محنت فقر خلاصی یافتی، اگر همیان خود بینی بشناسی؟ گفتم: آری. پس آن همیان را همچنان به مُهر خود بیاورد و در پیش من نهاد و گفت: چون محقق شد که آن همیان از آن توست، خواستم که همان ساعت به تو باز دهم، اما اندیشیدم که اگر این مال حالی به تو دهم، مبادا که نفس تو طاقت تحمل آن ندارد، این مقدار به تو دادم تا چشم تو پر شود و دست فراخ گردد.
من سر همیان را بگشادم و آن مال پیش او نهادم و گفت: ای خواجه چندان که خواهی بردار. پس مرا گفت: سالهاست که من برای حراست از این کیسه در زحمت بودم و این ساعت خدای عزوجل مرا خلاص داد و حق به مستحق رسید. بر وی دعا کردم و مال خود را در تصرف آوردم و دولت اقبال مرا از محنت به راحت افکند.
انتهای پیام